تبعیض، درد بی درمان

سالها پیش خاطره تلخی از ایران در ذهنم بود ولی هیچگاه جایی نشر نکردم، دو سال پیش در پاسگاه مرزی هفده شهریور اتفاقی افتاد که فکر می کنم یک رویه معمول برخورد با افغانستانی هاست. برای همین تصمیم گرفتم هر دو را بازگو کنم، در این پست خاطره دوران نوجوانیم را شریک می کنم که در ایران یک موتور هندا 110 خریده بودم

خاطرات تلخ

موسی یوسفی

9/24/20241 دقیقه خواندن

از دوران کودکی در افغانستان چیز زیادی در خاطرم نیست، فقط به یاد می آورم که خیلی به مادر بزرگم وابسته بودم. در محله همه او را کلنتر (کلانتر) صدا می کردند و احترام زیادی برایش قایل بودند. در سال 1363 خانوادگی به ایران آمده بودیم. در سالهای جنگ ایران و عراق، من در ایران بزرگ شدم، مدرسه رفتم و جزو محعدود کسانی بودم که در فامیل دیپلم گرفته بودم. در مرحله دوم کنکور سراسری قبول نشدم. دانشگاه آزاد برای افغانستانی ها بورسیه گذاشته بود و من هم شرکت کردم و در امتحان کنکور قبول شدم. در رشته مهندسی کشاورزی قبول شده بودم ولی از آنجایی که هیچ اطلاعی در مورد آن نداشتم و از طرفی امید برگشت به افغانستان را هم نداشتم کلا تصمیم گرفتم دانشگاه نروم. به اصرار دوستم آقای نادر قنبری و بعضی آشنایان دیگر مسوول و معلم مدرسه خود گردان افغانستانی ها در محل خودمان (صفادشت) شدم. بعد از مدتی که تعداد شاگردان زیاد شد، فرمانداری شهریار مدرسه ما را بست و تهدید کرد که حق بازگشایی مدرسه را ندارید.

مدتی در خزانه بخارایی در یک کارگاه دکور چینی مشغول کار شدم. مدتی هم پدرم پیمانکاری حفاری قسمتی از لوله های فاضلاب تهران را برداشته بود و در یافت آباد تهران به پدرم کمک می کردم. بعد از آن هم پدرم در یک بیابان دور افتاده یک پروژه حفاری چاه آب را با شخصی به نام اکبری قرار داد کرد. آن محل به نام قطعه چهار معروف بود. چون مسیرش خیلی پرت بود یک موتور هندای 110 خریدیم و من با آن به قطعه چهار رفت و آمد می کردم.

یک روز دم غروب که از قطعه چهار به سمت شهرآباد (صفادشت فعلی) بر می گشتم، افسر یگان ویژه با اشاره مرا متوقف کرد. به من گفت که موتورت را بده بروم یخ بیاورم. گواهینامه نداشتم و هر روز باید از آنجا عبور می کردم، پس موافقت کردم و موتور را دادم. طولی نکشید که دیدم افسر با یک سرباز دیگر آمدند ولی چرخ دنده موتور شکسته بود و آنها هم به حالت خلاص امدند. دم غروب بود و راه من هم دور بود. از طرفی خیلی عصبانی شده بودم. افسر به من گفت این چرخ دنده چیزی نیست میری مردآباد و برایت عوض می کنند! من گفتم یعنی چی من باید برم مرداباد عوضش کنم؟ جواب داد پس چی؟ می خوای چیکار کنی؟

از عصبانیت موتور را اصلا دست نزدم و همانجا رها کردم. خودم اصلا نمی دانستم کجا باید بروم. بعد از مدتی پیاده روی چشمم به مقر پلیس افتاد، به خودم جرات دادم و داخل رفتم و موضوع را گفتم. آنها جواب دادند که اینجا مربوط راهنمایی و رانندگی می شود و آن ایست بازرسی که تو می گویی جزو یگان ویژه است و تو باید به پادگان بروی و آنجا شکایت کنی. با راهنمایی آنها ماشین سوار شدم و به پادگان رفتم. موضوع را آنجا مطرح کردم، سربازی که آنجا بود از من پرسید، موتور را به کسی سپرده ای؟ گفتم نه. به من گفت سریع برو، موتور را ببر به جایی وگرنه اگر گم شود چیکار می کنی؟ ترسیدم و برگشتم. موتور را برداشتم و در حالت خاموش به یک کارگاه قیر که نگهبانش آشنا بود رساندم. در راه بازگشت سربازی که در ایست بازرسی کشیک بود مرا صدا کرد و گفت دمت گرم، خوب شد شکایت کردی. الان فرمانده اومده داخل هست. گفت که تو هم بیایی حسابی حال افسر رو گرفته.

من هم داخل رفتم و یک آقای میانسال را دیدم که ظاهری مثل فرماندهان جنگی در فیلمهای سینمای جنگ ایران و عراق دارد. با من با لطف خوش برخورد کرد و از من ماجرا را پرسید من هم گفتم که این آقا موتور مرا برده و خراب کرده ولی حالا به من می گوید باید درستش کنی. من تا این موقع شب اینجایم و هنوز خانه هم نتوانستم بروم. فرمانده از من پرسید آیا با رضایت تو موتور را برده است؟ گفتم مجبور بودم اگر موتور را نمی دادم که هر روز ازینجا رد می شوم برایم مشکل ایجاد می کرد. فرمانده گفت نه بلاخره خودت موتور را دادی یا نه؟ گفتم بله.

فرمانده گفت من با این آقا صحبت می کنم. تو فردا موتور را بیاور، این آقا هم با تو می آید و باهم می روید برایت درست کند. اگر مشکلی بود من در پادگان هستم به من خبر بده. خوشحال شدم و از آنجا خارج شدم. تا به خانه بروم.

فردا صبح طبق گفته فرمانده پادگان ساعت هشت صبح خودم را به ایست بازرسی رساندم. فقط همان افسر بود و چند سرباز. خیلی ناراحت و عصبانی بود. اول فکر کردم قرار است خودش با من بیاید و موتور را با هم می بریم ولی او به یک سرباز پول داد و گفت که با من برود. در مکالمه کوتاهی که داشتیم افسر به من گفت: تقصیر ماست که شما ها را راه می دهیم! من هم با اعتماد به نفسی که از جریان دیشب پیدا کرده بودم محکم جلویش ایستادم و گفتم: این حرف ها را ول کن، موتور را تو خراب کردی، حالا درست می کنی یا نه؟! او هم مستقیم به سرباز کنارش پول داد و گفت که با من برود. افسر اولین وانتی که از جاده آمد را متوقف کرد و ازو پرسید مسیرش کدام طرف است بعد گفت این موتور خراب شده است تا مردآباد ببر. وانتی هم بدون بحث اضافی قبول کرد.

در مردآباد (ماهدشت فعلی) موتور را به اولین تعمیرکار نشان دادیم. سریع نگاه کرد ولی چرخ دنده را نداشت. یکی دو جای دیگر را آدرس داد، رفتیم ولی آنجا هم نداشتند. مکانیک به من گفت باید کرج بروی، اینجا پیدا نمی شود. سرباز به من پول داد و خودش همانجا نشست. من ماشین سوار شدم و کرج رفتم. بعد از کمی پرس و جو و نشان دادن قطعه شکسته آن را پیدا کردم و خریدم. وقتی به مردآباد برگشتم ساعت حدود 12 ظهر بود. مکانیک چرخ دنده را تعویض کرد و موتور آماده شد. در مدتی که با سرباز باهم بودیم یک نوع حس آشنایی بوجود آمده بود. گفتم تو می توانی بروی دیگر، من هم طرف شهرآباد می روم. ولی سرباز گفت، ببین موتور که درست شده ولی اگه تو نیای و رضایت ندی برای اون بنده خدا دردسر میشه، چون فرمانده پادگان پیگیر این ماجراست.

کمی با خودم فکر کردم و بعد گفتم راست می گوید، موتور که درست شده من هم خصومت شخصی ندارم و از طرفی هر روز باید از جلوی آنها رد شوم. پس بهتر است که همین الان بروم. موتور را روشن کردم و سرباز پشت سرم سوار شد. مسیر تقریبا طولانی بود ولی حدود ساعت یک بعد از ظهر به ایست بازرسی رسیدیم. آنجا که رسیدم، دیدم یک افسر دیگر هم آنجاست، نامش را روی نشانش دیدم؛ نوشته بود "صیفی" خیلی با زبان نرم و مودب صحبت می کرد. از من پرسید مشکل حل شد؟ موتور درست شد؟ جواب دادم بله ممنون بله درست شد. بعد گفت من افسر مافوق این آقا هستم. اگر مشکل دیگری نداری برای اینکه این مساله ختم شود، شما باید رضایت بدهید. گفتم درست است مشکلی نیست.

از قبل متنی نوشته بودند که اصلا نخواندم، آنقدر با من خوب برخورد می کرد که فکر کردم بی ادبی و گستاخی است اگر خط به خط بخوانم. جلو رفتم و امضا کردم. بعد مکالمه کوتاهی داشتیم و من تشکر کردم و خداحافظی کردم. همین که می خواستم از در خارج شوم، آقای صیفی پرسید: راستی آقای یوسفی شما گواهینامه دارید؟ گفتم نه آقای صیفی خودتان می دانید که به ما گواهینامه نمی دهند! آقای صیفی جواب داد، خب طبق قانون شما باید گواهینامه داشته باشید، وقتی گواهینامه ندارید نباید موتور سوار شوید. ناگهان دیدم که رفتارها تغییر کرد و تازه متوجه شدم که قضیه از چه قرار است. دیگر هیچ صحبت اضافه ای نکردم و گفتم حق با شماست. آقای صیفی به یک سرباز گفت که مرا تا اداره راهنمایی و رانندگی که فاصله کمی با آنها داشت همراهی کند. موقع خروج آقای صیفی گفت: وقتی برگشتی بیا ماجرا رو تعریف کن بگو چی شد.

وقتی با سرباز به اداره راهنمایی و رانندگی رفتیم، خیلی سریع موتور را بردند به پارکینگ و به من گفتند که فردا هشت صبح اینجا حاضر باش که دادگاه بروی! می دانستم که هماهنگ شده است و اعتراض من بی فایده است، با نگرانی و ترس به خانه رفتم، نمی دانم به خانواده چی گفتم ولی همه ناراحت شده بودند. فردا هشت صبح خودم را به آنجا رساندم. کلا پنج شش نفری بودیم. که یک نفر با ما همراه شد و باهم به کرج رفتیم. درست نمی دانم که اسم آنجا دادگاه بود یا دادسرا ولی یادم هست که من به شعبه 24 معرفی شده بودم. انتظار کشنده ای بود و همراه با چند نفر دیگر روی نیمکت منتظر بودم که کی اسمم را صدا می کنند. در مدتی که آنجا منتظر بودم، دو سه نفر از من پرسیدند که چرا اینجایی، گفتم گواهینامه نداشتم. تعجب می کردند، یکی پرسید مگه تصادف کردی؟ گفتم نه همینطوری گرفتند. همه می گفتند چیز مهمی نیست نهایتش 4 یا 5 هزار تومن جریمه میشی.

بعد از سه ساعت یا بیشتر صدایم کردند. داخل شعبه 24 دادگاه کرج رفتم. تا حالا دادگاه را از نزدیک ندیده بودم. یک نفر پشت میز بلند بود و در کنارش یک میز دیگر بود که یک پله پایین تر در سمت چپ او قرار داشت. به من گفتند که پیش او بروم. گفت چرا بدون گواهینامه سوار موتور شدی؟ گفتم خودتان که خبر داری به ما گواهینامه نمی دهند، کلا برای افغانی ها هیچ راهی نیست که گواهینامه بگیرند، وگرنه من هم دوست دارم که گواهینامه بگیرم. به نظر خودم سعی می کردم که با منطق صحبت می کنم ولی قاضی نظر دیگری داشت به من گفت خب وقتی گواهینامه نمی دهند سوار موتور نشو، دوچرخه سوار شو. گفتم آقای قاضی محل کار من خیلی دور و پرت است، بدون موتور نمی توانم بروم. جواب قاضی همان بود و گفت که مرتکب جرم شده ای، انتخاب با خودت است، برایت جریمه بنویسم یا زندان؟

وقتی اسم زندان را شنیدم خیلی ترسیدم و التماس کردم، گفتم اقای قاضی مگر من چیکار کرده ام که باید زندان بروم؟ این چه قانونی است که امکان گرفتن گواهینامه را به من نمی دهد ولی پلیس آن را از من می خواهد؟ با شنیدن این حرف قاضی عصبانی شد و با صدای بلند گفت: تو دم از قانون می زنی؟ مگر در کشور درم دشت تو که در روز روشن 9 دیپلمات ما را به رگبار می بندند قانون هست؟ گریه کنان گفتم آقای قاضی شما منو با اون تروریستا مقایسه می کنی؟ بعد قاضی کتابی رو باز کرد و یک صفحه را نشان داد که نوشته بود، قاضی می تواند در مواردی برای نداشتن گواهینامه متهم را به شش ماه زندان محکوم کند. خیلی ترسیده بودم. گفتم آقای قاضی لطفا کاری کنید که وقتی از کشورتان رفتم با خاطره خوش بروم. لبخندی زد و گفت: اتفاقا بعدها به یاد این روز خواهی افتاد که قاضی شعبه 24 کرج در حق من چه لطفی کرد!

پرسیدم چقدر جریمه می شوم؟ گفت سی هزار تومن. التماس کردم که خیلی زیاد است اقای قاضی، اصلا اینقدر پول ندارم. گفت برایت 3 روز زندان می نویسم. از نام زندان هم می ترسیدم، التماس کردم و آخر گفت بیست هزار تومن جریمه یا یک روز زندان؟ گفتم لطفا زندان نفرستید. قاضی هم بعد از اینکه اشکم را درآورد و حسابی تحقیرم کرد با جریمه بیست هزار تومنی مرا بیرون فرستاد.

به خانه آمدم و قضیه را گفتم، نمی دانم چطور پول را جور کردم، ولی یادم است که مادرم خیلی نگران بود و وقتی فهمید که قضیه زندان هم مطرح بوده گفت اشکالی نداره پول بده، خدا خیرشان ندهد. فردای آن روز باز هم به دادگاه رفتم و بعد از پرداخت پول و طی مراحل دیگر نامه ای گرفتم که موتور را از پارکینگ خارج کنم. وقتی به پارکینگ آمدم و نامه را نشان دادم، مسوول پارکینک برخورد خیلی بدی کرد. گفت تو نمی توانی موتور را ببری، چون گواهینامه نداری! هرچقدر ان طرف و آنطرف رفتم هیچ کس حتی به حرفم گوش نمی داد.

دور و بر آنجا پرسه می زدم، حدود نیم ساعتی گذشته بود و هیچ کس جواب گو نبود. متوجه شدم که یک درجه دار آنجاست و احساس کردم که آدم مهی است، دیدم که در دهلیز به طرف اتاقی می رود، به او نزدیک شدم و با ترس گفتم ببخشید من با مشکلی مواجه شدم، موتورم اینجاست و نامه آورده ام ولی اجازه خروج نمی دهند. برخلاف تصورم با من برخورد خوبی داشت. با او به شعبه کارش رفتم و نشستم، فورا کسی را صدا زد و گفت موتور این آقا را بدهید. هنگام تحویل گرفتن باز هم شخصی که آنجا بود می گفت باید وانت بگیری و ببری حق سوار شدن نداری. گفتم تو موتور را بده من جای نزدیک میروم موتور را خاموش می برم. اینطور شد که بالاخره موفق شدم موتور را بگیرم. کمی که دور شدم موتور را روشن کردم و به خانه رفتم.

خطوط سرخ نشانه دانش آموزان کاج بود
خطوط سرخ نشانه دانش آموزان کاج بود
سنگ قبر یک دانش آموز در شهرک امید سبز
سنگ قبر یک دانش آموز در شهرک امید سبز
دو عدد سنگ قبر دختران دانش آموز قبل از نصب
دو عدد سنگ قبر دختران دانش آموز قبل از نصب
سنگ قبر دانش آموز شهید به نام ربابه
سنگ قبر دانش آموز شهید به نام ربابه
یکی از دختران شهید با نمره احتمالی تک رقمی در کنکور
یکی از دختران شهید با نمره احتمالی تک رقمی در کنکور
پدر و مادر نجیبه صفری
پدر و مادر نجیبه صفری