سفراول به پاکستان

اگر به پاکستان رفته اید یا قبلا در پاکستان زندگی کرده اید ممکن است تجربه شما با من متفاوت باشد. من داستان را از دید کسی روایت می کنم که زبان اصلی او فارسی دری است و زبانهای اردو و پشتو را نمی تواند درست صحبت کند. چالش های گرفتن ویزا و سفر به اسلام آباد را برایتان تشریح خواهم کرد.

سفر

موسی یوسفی

10/2/20241 دقیقه خواندن

white concrete building
white concrete building

قبلا هم برای مدت کوتاهی به پاکستان آمده بودم. در آن زمان به همراه برادرم محمد و یک دوست دیگرم به نام حبیب آمده بودیم. در آن زمان اکثر مردم بدون ویزا به پاکستان می آمدند. ولی از آنجایی که دفعه اول ما بود و از طرفی نمی خواستیم سفرمان غیرقانونی باشد، تصمیم گرفتیم که به سفارت پاکستان رفته و ویزا بگیریم. یادم می آید روز اول که رفتیم تازه متوجه شدیم که روش ما جواب نمی دهد. ما ساعت 8 صبح رفته بودیم، درصورتی که بقیه از شب گذشته در صف بودند! ماهم با تجربه آن روز تصمیم گرفتیم به خانه برگردیم و شب بعد از خوردن شام به سفارت برگردیم. همین کار را کردیم و حدود ساعت 11 شب به کوچه سفارت آمدیم، با کمال تعجب حدود 20 نفر از ما جلوتر بودند.

شب را به سختی با نشستن، قدم زدن و چرت سرپایی به صبح رساندیم. صبح زود که اذان داد یک مسجد در آن نزدیکی بود که برای شستن دست و صورت و نماز به نوبت آنجا رفتیم. کم کم چایخاه ها باز شد و گاری هایی که شیر و چای می دادند هم پیدا شدند. چیز مختصری خوردیم و به صف برگشتیم. حالا دیگر صف خیلی طولانی شده بود. باوجود اینکه ما همیشه یک نفرمان در صف بود باز هم با همکاری سربازان و بعضی کسان دیگری که از ما جلوتر بودند رتبه ما از 20 به حدود 40 نفر رسیده بود.

با اینکه صبح شده بود ولی ساعت به کندی میگذشت. ازدحام مردم بیشتر می شد ولی از کارمندان سفارت خبری نبود. تا اینکه در حیاط سفارت باز شد و ما را به داخل راهنمایی کردند. در حرکتی تاکتیکی متوجه شدم که یک صف دیگر به موازات صف ما تشکیل شده است که ب نوعی از حمایت پلیس برخوردارند. هرچه اعتراض و داد و بیداد کردیم دیدم فایده ای ندارد. اوضاع کاملا بهم ریخته بود و جمعیت بسیار فشرده بود. در همین حال دو نفر از کارمندان سفارت از پشت پنجره شروع به کار کردند. ولی روند کار بسیار کند و خسته کننده بود. از طرفی هم در حیاط سفارت می دیدم که صف های مختلفی تشکیل می شود. یک صف مخصوص رانندگان که برگه عبور داشتند و یک صف برای طلاب و مولوی هایی که در پاکستان درس می خوانند. راستش نا امید شده بودم که با این وضعیت چطور خواهد شد؟ آیا امروز موفق به گرفتن ویزا خواهیم شد؟. در این میان می دیدم کسانی را که با واسطه آشنا یا پول از پشت فنس با سرباز ها صحبت می کرند و بی نوبت کارشان انجام می شد.

بعد از کلی دعوای لفظی و بی نظمی در حدود ساعت 3 بعد از ظهر موفق شدیم که ویزای خود را بگیریم. به خانه آمدیم و داستان این موفقیت را برای دیگران هم تعریف کردیم. فکر می کردم اصل کار را انجام داده ایم، وقتی ویزا داشته باشی چه مشکل دیگری می تواند وجود داشته باشد؟ فردای آن روز با تاکسی های تورخم مستقیم به سمت مرز حرکت کردیم. همه چیز نرمال و خوب به نظر می رسید. وقتی به تورخم رسیدیم بعضی افراد از آن طرف مرز آمده بودند و دنبال مسافر می گشتند. ما هم با یک نفر که فارسی هم بلد بود همراه شدیم. به ما گفت که دنبال من بیایید. ما هم راه افتادیم. خروجی افغانستان را زدیم و وارد قسمت پاکستان شدیم. از همان ابتدا تعجب کردم، چون کسانی که مردم را تلاشی می کردند لباس فرم پلیس نداشتند و مثل افراد عادی با لباس پیراهن و تنبان سیاه بودند. یک نفرشان راه مرا گرفت و تستی به اطراف بدنم کشید تا تلاشی کند. بعد پول را پیدا کرد و گفت خرچ بده! تعجب کردم ولی با این حال 50 افغانی دادم، نمی گرفت و می گفت 500 افغانی بده! خیلی حس بدی پیدا کردم چند قدم برگشتم و گفتم من بر می گردم. باز یک نفر دیگرشان صدا کرد و گفت بیا دست است همان 50 افغانی را بده.

کمی که جلو تر رفتیم، ما را از کسانی که ویزا نداشتند جدا کردند. ما رفتیم و کمی برای دخولی زدن پاکستان معطل شدیم ولی کسانی که ویزا نداشتند از ما راحت تر و زودتر وارد پاکستان شدند. کسی که همراه ما بود ما را به یک راننده معرفی کرد. او هم تا حدودی فارسی صحبت می کرد. قرار شد ما را تا اسلام آباد بیاورد. در مسیر راه چندین جای پلیس ایست داد و هر بار راننده مقداری پول آماده در دستش داشت و به آنها می داد. بعد از حدود سه و نیم ساعت ما را به منطقه پیشاور مور در اسلام آباد رساند.

چون در اسلام آباد جایی را بلد نبودیم و این بار اولی بود که به این شهر می آمدیم و با توجه به اعتماد سازی که راننده انجام داده بود، به هتلی که او معرفی کرد آمدیم. در همان منطقه پیشاور مور، یک اتاق گرفتیم و استراحت کردیم. چیزی که در آن زمان خیلی برایم تازگی داشت، سرعت انترنت وای فای آن هتل بود. یک لبتاپ سونی مینی برده بودم که برای اوقات بیکاری فیلم ببینیم. ولی برادرم محمد تا می شد در آن فیلم دانلود کرده بود. به یاد دارم که صبح روز بعد که می خواستیم به یک بیمارستان برویم همه جا تعطیل بود. درست به خاطر ندارم ولی فکر می کنم تعطیل آخر هفته بود. با این حال تصمیم گرفتیم که یک بار برویم و از نزدیک هم بیمارستان شفا را ببینیم و هم راهش را بلد شویم. همه می گفتند که مترجم و راه بلد بگیرید ولی من نقشه آفلاین را در گوشی خودم ذخیره کردم و با استفاده از گوگل مپ پیاده به سوی بیمارستان شفا راه افتادیم.

چیزی در حدود 40 دقیقه پیاده روی کردیم تا به بیمارستان رسیدیم. بعد از پرس و جو مطمین شدیم که آن روز بیشتر بخش ها تعطیل است و باید فردا بیاییم. در اصل برادرم مشکل سرگیجه داشته که اخیرا گاهی سراغش می آمد و دوستم حبیب مشکل معده داشت، به طوری که بیشتر غذا ها را نمی خورد و حتی هنگام خواب در حالت نیمه نشسته می خوابید. از بیمارستان خارج شدیم و به یک مرکز خرید لوکس رفتیم. هدف ما این بود که جایی مثل مک دونالد یا KFC برویم و نهار بخوریم و کمی هم بگردیم. ولی نمی دانم که چه شد، بعد از کلی گشتن نه چیزی خریدیم و نه چیزی خوردیم. شاید دلیلش این بود که همراهانم نگران مشکلات صحی خود بودند و من هم که دیدم تصمیم گرفتن خیلی سخت است بیخیال شدم و باهم برگشتیم به هتل. البته یک دلیل دیگر که در آن مرکز چیزی نخریدیم این بود که قیمت ها واقعال بالا بود. مثلا کفش ها در آن زمان متوسط قیمتش 10 هزار کلدار بود که به پول افغانی هم حدود 7 تا 8 هزار افغانی می شد. و چون قصد نداشتیم آنقدر پول خرج کنیم، کلا از فکر خرید بیرون شدیم.

فردا تاکسی گرفتیم و به بیمارستان رفتیم، بعد از کمی پرس و جو بخش های مربوط به گوش میانی و همینطور متخصص معده را پیدا کردیم. از قضا دکتر ها همزمان نوبت دادند و من مانده بوم که پیش محمد بمانم یا با حبیب بروم. اول محمد را به دکترش رساندم، محمد خودش هم انگلیسی کمی بلد بود و از طرفی دکتر فارسی هم صحبت می کرد. خیالم راحت شد و با حبیب رفتم. دکتر او هم تا حدودی فارسی بلد بود. به حبیب فقط چند قلم دارو نوشت که مصرف کند و محمد را برای Xray فرستاد. برای اولین بار بود که در آنجا این سیستم را دیدم که نتایج عکس را چاپ نمی کردند و دکتر می توانست از مطب خودش به فایل عکسها دسترسی داشته باشد و ببیند. او هم مقداری دوا برای محمد نوشت و چند حرکت ورزشی را گفت که برای عضلات گردن و سرش روزانه انجام دهد.

دواها را گرفتیم و خوشحال بودیم که کسی مشکل خاصی ندارد. با یک تاکسی صحبت کردیم تا ما را به هتل برساند. تقریبا به هتل رسیده بودیم که ناگهان دو پلیس در وسط بلوار ماشین ما را ایست داد. به ما گفت پیاده شوید و هر سه نفر ما را تلاشی کرد. ما هر سه نفر هم پاسپورت داشتیم و هم ویزا ولی پلیس گیر داده بود به پول! گفتم مگر مشکلی هست؟ می گفتند که شما ارز غیر قانونی همراهتان است. واقعا نمی دانستم چه بگویم، خیلی واضح می خواست پول بگیرد ولی از طرفی برای ما هم قابل قبول نبود که با وجود مدرک قانونی باز هم باج بدهیم. گفتم هر نفر حق دارد تا 10 هزار دلار با خود ارز بیاورد این که پولی نیست! یکی شان گفت، آن درصورتی است که فرودگاه بیایید، شما زمینی آمده اید. من گفتم اگر مشکلی هست برویم به مرکز پلیس؟ گفتند چرا؟ لازم نیست که به مرکز پلیس برویم. گفتم پس اجازه بدهید برویم. باز یکی شان گفت special branch ندارید. گفتم من قوانین شما را خوانده ام ما هفت روز فرصت داریم که این مدرک را تهیه کنیم و الان روز دوم حضور ما در پاکستان است. این گفتگوی ما حدود نیم ساعت طول کشید و ما در وسط بلوار که از شانس ما خلوت بود با آن دو پلیس بحث می کردیم.

یکی شان گفت دوباره تلاشی بده، من نگذاشتم که دیگر دست بزند و گفتم اگر کاری داری به اداره پلیس برویم و گرنه یکبار تلاشی کردی، خودت دیدی چیزی جز مقداری پول همراهمان نیست. پلیس ها با عصبانیت تهدید کردند که اگر بار دیگر بدون special branch ما را ببیند بازداشت می کنند. ما هم گفتیم درست است بار دیگر اگر دیدی حق با توست. کارت هتل را دادم و سوار ماشین شدیم. آن موقع مطمین نبودم که چطور پلیس ما را متوقف کرد ولی بعد از تجربیات سفرت جدیدم احساس می کنم که راننده ها به پلیس اشاره می کنند و آنها خبر می شوند.

بعد از این خاطره تلخ تصمیم گرفتیم از خیر گشت و گذار بیشتر در السلام آباد بگذریم و به افغانستان برگردیم. همین کار را کردیم و روز سوم دوباره با یک تاکسی به به مرز تورخم رفتیم. حتی در بازگشت هم به هر بهانه ای وسایل مردم را می گشتند و مقداری پول می خواستند. این بار با تجربه تر شده بودم و بدون پرداخت پول موفق شدم از مرز بگذرم .