سفر به روسیه

بعد از سقوط دولت در افغانستان، من هم مثل بسیاری از افغانستانی ها تصمیم گرفتم که آنجا را ترک کنم، ولی همه درها بسته بود و هر کجا روزنه امیدی بود به آن دل خوش می شدم تا شاید راهی برای ترک افغانستان پیدا شود

سفر

موسی یوسفی

9/27/20241 دقیقه خواندن

مدتها گذشته بود و من هنوز در افغانستان بودم. درست سه ماه قبل از سقوط کابل من یک دفتر صرافی ارز دیجیتال زده بودم و به امید معاملات بزرگ با دو سه نفر دیگر در مشهد و تهران همکاری می کردم. چشم انداز خوبی پیش رویم بود و فکر می کردم همینطور ادامه پیدا کند خیلی زود اوضاع اقتصادیم تغییر خواهد کرد.

ولی بعد از سقوط کابل، طالبان کم کم تمام شریان های اقتصادی را تحت کنترل خود درآوردند و از جمله چون بانک ها فعالیت شان محدود شده بود، دیگر امکان نداشت که مثل گذشته در حوزه ارز دیجیتال کار کنم. کم کم دوستان دیگرم که گاهی برایم تتر تهیه می کردند، گفتند که به خاطر سختگیری طالبان دیگر این کار را نمی کنند. و این طور شد که کار افغان اکسچنج از رونق افتاد و تصمیم گرفتم آن را تعطیل کنم.

از طرف دیگر هنوز کار دیگرم را داشتم و در یک تلویزیون خصوصی به عنوان مدیر IT کار می کردم. ولی هر روز می دیدم که شرایط درحال تغییر است. با گذشت هر روز بیشتر به این فکر می افتادم که زندگی برایم بی مفهوم شده است. همسر و دخترانم را به ایران فرستاده بودم و خودم در کابل تنها مانده بودم. در ایران هم آنقدر شرایط برای ثبت نام اتباع مشکل بود که دخترانم خانه نشین شده بودند و نمی توانستند به مدرسه بروند. همسرم دخترانمان را برای کلاس ریاضی و انگلیسی در یک کورس خصوصی ثبت نام کرده بود. ولی این کافی نبود و احساس می کردم آینده آنها از دست می رود.

یک روز که با دوستم حسین انوش به سمت خانه ما می رفتیم صحبت از محمد رضا شد، محمد رضا نیکفرد هم قبلا در تلویزیون با ما همکار بود و در بعضی مهمانی های دوستانه همدیگر را می دیدیم. انوش گفت که محمد رضا قصد دارد با خانمش به روسیه برود. شرایطش را پرسیدم و قرار شد با خودش صحبت کنیم. چند روز بعد محمد رضا را دیدم و قرار شد من هم اقدام کنم. در آن زمان محمد رضا و دوست دیگرش خلیل باهم کار می کردند. خلیل از بچگی در روسیه بزرگ شده بود و به زبان روسی مسلط بود. او همچنان در روسیه اقوام و دوستان زیادی داشت که این می توانست در انجام کارهای سفر به ما کمک کند.

کپی پاسپورت و سند لیسانس خودم را به آنها تحویل دادم ولی چون سن من کمی از حد مجاز بالاتر بود نگران بودم که مبادا دانشگاه قبول نکند و برایم دعوتنامه نفرستد. چند وقت گذشت و امیدواریهایی بوجود آمد. از طرفی حسین انوش هم اظهار علاقه مندی کرد که با ما بیاید. قرار شد من، محمد رضا و خلیل همکاری کنیم تا حسین هم با ما همسفر شود. همین کار را کردیم و حسین هم اسناد خودش را فرستاد. مدتی منتظر بودیم که دعوتنامه ها بیاید. در این مدت در محل کار همه خبر شده بودند که ما قصد رفتن به روسیه را داریم و هر روز می پرسیدند که چطور شد. بعضی از همکاران هم اظهار علاقه مندی می کردند که با ما بیایند. ولی چون این روش کاملا برای ما تازه بود و حتی مطمین نبودیم که ویزای خودمان می آید یا نه! نمی توانستم به دیگران امیدواری بدهم. به یکی دو نفر شماره محمد رضا را دادم و گفتم خودت صحبت کن. ولی در نهایت کس دیگری از همکاران به جمع ما اضافه نشد.

بیشتر از دو ماه از تاریخ درخواست ما در دانشگاه RGSO گذشته بود و دعوتنامه ها هم آمده بود ولی بعد از انفجار در جلوی سفارت روسیه در کابل، سفارت بسته شده بود. بارها به سفارت مراجعه کردیم ولی سفارت روسیه دیگر باز نشد. قرار شد که به تهران برویم و از آنجا درخواست ویزای خود را دنبال کنیم. هنوز هیچ چیز معلوم نبود و مطمین نبودیم که آیا با ایران رفتن می توانیم ویزا بگیریم یا خیر. ولی با این حال من و انوش از کار استعفا دادیم و ویزای ایران گرفتیم. با خودم تصمیم گرفته بودم که حتی اگر ویزای روسیه نشد در ایران پیش خانواده می مانم.

وسایل خانه را حراج کرده بودم. تک تک چیزهایی که در خانه بود رنگ و بوی همسرم و دخترانم را داشتند. ولی می دانستم که احساسات به من کمی نخواهد کرد. همین قدر که می دانستم خودشان در تهران هستند و قرار است آنها را ببینم برایم دلگرم کننده بود و از تلخی فروش وسایل خانه می کاست. قبلا برای ویزای ایران ثبت نام کرده بودیم و در ماه میزان 1401 من و انوش راهی ایران شدیم.

17/10/2022 در کمپنی منتظر حرکت اتوبوس
17/10/2022 در کمپنی منتظر حرکت اتوبوس

روز دوشنبه 25 میزان 1401 به کمپنی رفتیم و بلیط اتوبوس گرفتیم. هردو لباس افغانی داشتیم، به رنگ قهوه ای. ولی انوش لباس دیگری پوشیده بود. وقتی به کمپنی بروی متوجه می شوی که اینجا آداب، فرهنگ و زبان مردم کمی متفاوت است. اکثرا پشتو صحبت می کنند و لباس و کلاه قندهاری، هلمندی و بلوچی را در آنجا می بینی. اما برای من که سالها در افغانستان زندگی کرده بودم و سفرهایی هم به قندهار و اسپین بولدک داشتم این تفاوت چندان عجیب نبود. موقع سوار شدن، کلینر اتوبوس به چمدان انوش گیر داد، چون خیلی بزرگ بود. به قولی از چمدان های 40 کیلویی بود. مجبور شدیم برای آن مقداری کرایه بیشتر پرداخت کنیم تا قبول کند. وقتی اتوبوس حرکت کرد، چیزی که خیلی در مسیر جلب توجه می کرد. خود راه بود! شاید بتوان گفت کمتر راهی در دنیا وجود دارد که این اندازه رفت و آمد داشته باشد و در کنارش اینقدر خراب باشد. در مسیر راه مردم خیلی به نماز و جماعت پایبند هستند و حتی در کنار جاده پتوی روی شانه شان را می اندازند و مشغول نماز می شوند. برخلاف آن به غذا چندان اهمیت نمی دهند و بیشتر مردم باخود تخم مرغ آبجوش کرده با نان یا میوه و دیگر خوراکی ها را می آورند. مخصوصا خانواده ها این کار می کنند و کمتر در رستورانت ها غذا می خورند. البته حق دارند، من هم هربار که از مسیر کابل هرات عبور می کنم با خودم قرص شکم دردی می برم.

فردای آن روز (26 میزان 1401) به هرات رسیدیم، و چون با مسیر آشنا بودم سراغ نمایندگی ها نرفتیم. آنها معمولا از هرات تا مشهد می برند ولی اکثر اوقات در مرز مجبور می شوی بارهایت را باز کنی و تمام کارها به شمول انتقال به دستگاه اسکنر و گاهی کشیدن تا مسیری دور تر را خودت انجام دهی. و از طرفی اختلاف کرایه آنها با روشی که من انتخاب کرده بودم خیلی بیشتر بود. سوار تاکسی خطی شدیم و به طرف اسلام قعله حرکت کردیم. در راه استرس داشتم که به موقع برسیم و مرز بسته نشود. و یا طالبان وقت مان را نگیرند. چون در بهار که آمده بودم به چند صد دلاری که همراهم بود گیر داده بودند که چرا دالر می بری! البته نگرانیم بی مورد بود و این بار خیلی راحت از مرز رد شدیم. درست در زمانی که فکر می کردم دیگر مشکلی وجود ندارد. به پاسگاه هفده شهریور رسیدیم.

در موارد قبلی که از این پاسگاه عبور می کردم، خیلی راحت رد شده بودم ولی این بار همه مسافران را پیاده کرده بودند. و صف ایستاده بودند. من و انوش هم پاسپورتهایمان را در دست گرفتیم و در صف ایستادیم. البته این نکته را بگویم که همه کسانی که در صف ایستاده بودیم افغانستانی بودیم. یک سرباز یا گروهبان (تفاوت درجه آنها را نمی دانم) با قیافه مثلا جدی تک تک مسافران را ورنداز می کرد و دست روی قلب مردم می گذاشت، اندکی صبر می کرد و بعد سوالاتی می کرد. به نظرم کارش مسخره بود و از طرفی این کار به نوعی توهین آمیز بود، ولی می دانستم که اگر بهانه ای به دستشان بدهم، برایم خوب نخواهد بود. بعد از حدود 15 یا 20 دقیقه نوبت من رسید. پاسپورتم را گرفت و قیافه ام را ورنداز کرد. گفت زبانت را در بیاور، بیشتر، بیشتر ... خیلی ازین کارهایش بدم آمده بود ولی چاره ای نبود. از کنارش گذشتم و آنطرف منتظر بودم که انوش هم آمد. بعد همان سرباز صدا کرد این پاسپورت مال کیه؟ گفتم مال منه. دوباره صدایم کرد، که چرا پاسپورتت را نگرفتی؟ گفتم یک لحظه همه چیز یادم رفت!

دوباره فیلمش را شروع کرد، زبانت را دربیاور، به نوبت دو سه نفر دیگر را هم صدا کرد که نگاهش کن، این مشکوک است! به من گفتند که در گوشه ای دیگر بایستم. چهار نفر دورم جمع شده بودند و تلاشی بدنی کردند. بعد کیف جیبی ام را گرفتند و تک تک لایه هایش را می گشتند. یک نفر دیگر هم تلفنم را گرفته بود و گفت قفلش را باز کن. قفل تلفنم را باز کردم. صفحه اش سیاه و سفید بود، چون برای اینکه شارژ آن تمام نشود حالت ذخیره باطری را فعال کرده بودم. او رفته بود توی واتس آپ من و پیام ها را با دقت عجیبی می خواند! ناگهان پرسید، مهندس قربانی کیه؟ گفتم یکی از همکاران ایرانی من که باهم کار ارز دیجیتال می کردیم .... همین طور مشغول بود. یک سرباز دیگه هم از داخل کیف جیبی ام مستر کارتهای عزیزی بانک را بیرون آورده بود. و به دوستش می گفت ببین، این علامت مستر کارت هست. یک زمانی به اینا مستر کارت می دادند، می دانی مستر کارت چیه؟ با اون می تونی توی کل دنیا ازش استفاده کنی و خرید کنی.

در همین حال یک افغانستانی دیگر را هم آورند کنار من و اصرار داشتند که باید تو را بفرستیم و تست مواد ازت بگیریم! آن بنده خدا هم که ظاهری مرتب و شیک داشت التماس می کرد، که دیرم میشه خواهش می کنم این کار رو نکنید بقیه دوستام میرن من جا می مونم! بعد از گذشت بیست دقیقه یا بیشتر من هم نگران شده بودم که آخر این فیلم به کجا خواهد رسید. هر کس که میامد می پرسید چی شده؟ می گفتم هیچی پاسپورتم دست اون آقا مونده بود حالا میگه چرا پاسپورتت رو ازم نگرفتی؟ خلاصه سناریوی پلیس خوب و بد را هم برایم بازی کردند، یکی اصرار داشت که این رو هم با اون یکی می فرستیم آزمایشگاه این هم مشکوکه، اون یکی می گفت نه آقای مهندس رو ول کنید، به ایشان نمی خوره، من کارت و ایناشو دیدم.

بعد از حدود نیم ساعت از شر سربازان مرزی خلاص شدم و پاسپورتم را گرفتم. حسین کنار وسایلم ایستاده بود و سریع سوار شدیم. من فکر می کردم بارها را توی ماشین گذاشته اند، برای اطمینان از حسین پرسیدم که وسایل من هم توی صندوق هست؟ گفت اره فکر کنم مگه خودت نذاشتی؟ خلاصه نگران شدم و به راننده گفتم نگهداره. نگاه کردم دیدم وسایل من کامل نیست و از جمله کوله پشتی لبتاپم نیست. به راننده گفتم دور زد ولی گفت نزدیک نمی تونم بیام چون باز گیر میدن. بقیه راه رو دوان دوان رفتم و دیدم خوشبختانه وسایلم روی زمین هستند. این ماجرا باعث شد روز ورودمان به ایران برایم خاطره بدی باشد. با خودم فکر می کردم که روزانه چند نفر مثل من گرفتار این ماجراها می شود. آن هم تازه کسانی که با پاسپورت و ویزا می آیند.

آن روز غروب به مشهد رسیدیم. من از قبل به انوش گفته بودم که وقتی به مشهد رسیدم لباس افغانی را عوض می کنم. انوش می گفت همین لباس خوب است. ولی وقتی به مشهد رسیدیم او هم با من موافق شد و تصمیم گرفتیم لباس خود را عوض کنیم. برایش تعریف کردم که دفعه قبلی لباسها را داخل پلاستیک گذاشته بودم و در سرویس بهداشتی داخل حرم لباس عوض کردم. ولی به نظرم کار سختی است و بهتر است راه دیگری پیدا کنیم.

تاکسی که ما را از مرز به مشهد آورده بود. داخل ترمینال نیامد، هرچقدر با او صحبت کردم قبول نمی کرد. گفتم ما باید وسایل را به امانت داری ببریم خودمان در شهر کار داریم. او می گفت این نمایندگی خودش امانت داری دارد، هتل دارد، همه چی دارد. خلاصه فهمیدم که می خواهد ما را به نوعی گروگان بگیرد. گفتم من بار اول نیست که از این مسیر می آیم. ما را به داخل ترمینال ببر. خلاصه صدایمان بلند شد و در نهایت تصمیم گرفتم بیشتر اعصابم را خراب نکنم و پیاده شدیم. یک راننده ایرانی با ماشین پراید صحنه سر و صدای ما را تماشا می کرد. ازو خواستم که ما را داخل ترمینال ببرد. او هم بدون مشکلی قبول کرد. کرایه اش هم چندان زیاد نبود. در راه از او پرسیدم که در این نزدیکی حمام پیدا می شود یا نه؟ گفت حمام که قبلا بود ولی حالا نیست بهتر است با این مسافرخانه ها صحبت کنی و مقداری پول بدهی و همانجا حمام کنی. از ایده اش خوشم آمد و همین کار را کردیم.

اول وسایل را به امانت داری تحویل دادیم و بعد به یک مسافرخانه که نزدیک ترمینال بود رفتیم، نفری 50 هزار تومن دادیم، حمام کردیم و لباس عوض کردیم. البته از لحظه ای که به ترمینال امام رضا رسیدیم به فکر تهیه سیمکارت بودیم. خوشبختانه یک میز آنجا بود که از ایران سل (Iran Cell) نمایندگی می کرد. هردویمان سیمکارت با پلن انترنت گرفتیم. انوش به یک نفر زنگ زد، انگار او سرکار بود ولی قرار شد آن شب به خانه اش برود. من هم که خانواده ام در شهر ری، تهران بودند بلیت اتوبوس گرفتم تا به ترمینال خزانه (ترمینال جنوب) در تهران بروم. بعد باهم به زیارت امام رضا رفتیم و چند قطعه عکس گرفتیم.

بعد در اطراف حرم و بازار رضا کمی گشت زدیم. به یک ساندویج فروشی رفتیم و شام خوردیم بعد باهم به یک نقره فروشی رفتیم و من تصمیم گرفتم یک انگشتر نقره بگیرم. از فروشنده خواستم تا انگشتری با نگین موزانایت یا همان الماس روسی نشانم بدهد. او هم چند مدل نشان داد و یکی را انتخاب کردم. چون انگشتر نیاز به سایز کردن داشت مدتی وقت می گرفت. از نقره فروشی بیرون آمدیم و باز در بازار گشتی زدیم. نوشیدنی خوردیم و برگشتیم، انگشتر آماده بود. خیلی برق می زد و واقعا زیبا به نظر می رسید.

بعد تصمیم گرفتیم تا از حرم تا ترمینال امام رضا را پیاده برگردیم. چون بلیت من هم وقت داشت (حدودا ساعت 9 شب ) و از طرفی انوش هم می خواست کمی دیر تر برود تا دوستش خانه باشد. آن شب اتوبوس من خیلی دیر حرکت کرد ولی انوش تا آخر کنارم ماند. دقیق یادم نیست ولی فکر می کنم ساعت حدود ده شب بود که حرکت کردم. از حسین خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم. اتوبوس VIP بود و من یک صندلی تک نفره گرفته بودم. خیلی دلم می خواست بخوابم ولی من در مسافرت خوابم به هم می خورد. هر کاری کردم خوابم نبرد. در راه باز هم گرسنه شده بودم. وقتی برای شام نگهداشت مردد بودم که غذا بخورم یا نه ولی در نهایت تصمیم گرفتم پیاده شوم. از بس غذاهای بین راه در مسیر کابل تا هرات بی کیفیت و غیر قابل اعتماد بود اینجا دلم می خواست شکمی از عذا در بیاورم. یک اکبر جوجه سفارش دادم و همراه با نوشابه خنک خوردم.

مسافرتهای قبلی را فراموش کرده بودم و به نظرم باید زودتر می رسیدم ولی انگار راه اصلا کوتاه شدنی نبود. شب گذشت و صبح شد از بیابانها و دشت ها و گاهی از مناطق شهری می گذشتیم ولی از تهران خبری نبود. ساعت حدود یازده بود که متوجه شدم شبیه بزرگراه تهران ورامین است. خوشحال بودم که الان می رسم ولی انگار جاده دراز و دراز تر می شد و مقصد دور و دورتر. وقتی به ترمینال جنوب رسیدم ساعت حدود یک بعد از ظهر بود. اتوبوس ما را داخل ترمینال پیاده کرده بود و مجبور بودم یکی از تاکسی های داخل ترمینال را بگیرم. البته برنامه اسنپ را هم نصب داشتم ولی خیلی خسته و بی حوصله بودم، لوکیشن را به راننده دادم و با کرایه دو برابری به طرف خانه آمدیم.

خیلی ذوق داشتم، خانواده ام را بعد از حدود هفت ماه می دیدم. زنگ در را زدم و بعد سوار آسانسور شدم. همسرم و دخترانم را در آغوش گرفتم، حس خوبی داشتم و تمام نگرانی ها گذشته و آینده را فراموش کرده بود. باورم نمیشد انگار الناز و مهناز در این هفت ماه خیلی بزرگ شده بودند. واقعا حس عجیبی داشتم. دلم می خواست این لحظه هی تکرار شود و من هر بار به خانه بیایم و خانواده ام را خوشحال و با آغوش باز دم در ببینم که منتظر من هستند.